لـحظـه هـآے دور از تــو رآ
هـرگــز نـخــوآهـم شمـرد
هــر ثـــآنیـه بـی تــو
عــذابـم مے دهــد
نمی شمـآرم تــآ زمـزمـه کنـم
همــین دیــروز بــود...
مـن و تــو
عـشــق را
در رنگـ چـشمـآن هــم معـنـآ مے کنیـم
عـشـق بـرآے من سـبز
و بــرآے تـو
سیـآه ...!
بودن با کســی که دوستش نــداری و نبودن با کســی که دوستــش داری هردو عــذاب است پس اگر همچون خودی پیدا نکردی ... مثل خـــدا تنـــها باش...
چقد بده که کسیو نداشته باشی که اشکاتو پاک کنه ............ ازت بخواد که گریه نکنی ............. چقد بده که کسیو نداشته باشی یه دست نوازش بکشه روی سرت ......... چقد بده که فک کنی که هنوزم تنهاییییی....
کاش دلیل این همه سکوت را می دانستم
من غرق در سکوتی سردم و تو در خنده های گرم چنان
مستانه به سر می بری که دگر هیچ یادی از کسی که
سالیان سال تو را عاشقانه می نگریست و صادقانه دوست
داشت نمی کنی
آری...
من دگر برای تو تمام شده ام و با رفتنت مرا از پیش تنهاتر
کردی شاید تو اکنون خوشبخت باشی کاش می دانستی که
من آرزویی جز شاد بودنت ندارم
کاش...
اما تو رفتی و حتی برای احترام به تمامی روزهایی که در
کنارم بودی نگاهی به نشانه عشق نکردی و من دوباره
شکستم و این بار آنقدر خرد شدم که ساده می گویم
رو به رویت می ایستم و هر چه دلم می خواهد به تو می گویم ! می گویم دیگر نمی خواهمت ، هر چه بین ما بود دیگه تموم شد ، و در آخر تو را می شکنم و خرده ریزهایت را با جارو جمع می کنم . قاب عکست از جنس شیشه بود بر عکس خودت .
دلـــم میخوآست زمان را به عَقَب بآز میــــگردآنَـــــــدمــ
نَه برای اینکــــه آنهایی کــه رفتنـــــــــد رآ بازگـــــردآنَم...
برآی اینکــــــه نگــــــذارَمـ بی ـآیَنــــد...
از تو چه پنهانــــــ
با تمام بی پناهی ام گاهیـــــــ
در پس همیـــــــــــــن وجود
در پس همین خنده های سرد
در پس همین گریه های گرمـــــ
هی می میرم و زنده می شومـــــــ!
سخت است صبور باشیـــــــ ...
و در حجم این سکــــوتــــــــ
نـفـسـت بنـد نیـایـد
گاهی برای خدا هم شاخ و شانه می کشم . او را تهدید می کنم و حالی اساسی از او می گیرم . اما انگار نجواهای بی خردانه ی من برایش مثل لالایی است ! فقط گوش میدهد ... بهتر از تمام مترسک هایی که ادعای رفاقت و هم صحبتی می کنند ...
عاقبت باز دلم می شکند و همچون ابرهای باران زا می گریم و حرف هایم را پس میگیرم . این داستان تکراری زندگی من است ...
سیاست های من لو رفته است ، دستم را خوانده , حنایم دیگر پیشش رنگی ندارد ! سر خدا دیگر کلاه نمی رود . اینبار نقشه ای تازه می کشم . رو به آیینه می کنم ، چشمانم را میبندم و خوب فکر میکنم تا چیزی را از قلم نینداخته باشم . تیغ بر روی دست چپم و نامه خداحافظی در جیب راستم . یادم نرفته بود که به معشوقه ی از دست رفته ام بار دیگر بوسه ای بفرستم و در دلم بگویم که از خدا بیشتر دوستش دارم ...
اینبار کمی فشار را بیشتر می کنم , شاید اینبار کارساز شود ...
از خودم خوشم می آید ، لبخندی گرم بر لبانم نقش می بندد . انگار دلم هم بدش نیامده است . سرم را رو به زمین می چرخانم و چشمانم را باز می کنم . شرایط برای خدا سخت شده است . من جدی تر از آنم که گول احساسم را بخورم . شاید بار آخر باشد ...
پس حرف آخرم را میزنم و کمی بیشتر صبر می کنم : خدا این آخرین بار است که تو را صدا میزنم ...
می دونی چرا می گن عاشقا دیوونه هستند؟
اگه کسی رو دوست داشته باشی , نمیتونی تو چشماش زول
بزنی ,نمیتونی دوریشو تحمل کنی , نمیتونی بهش بگی چقدر
میخوایش ,نمیتونی بهش بگی که چقدر بهش نیاز داری...برای
همینه که عاشقا دیونه میشن
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
..............
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
.............
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمنکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند..
.....
با دلی پر مخاطره و روانی نا آرام سر به سفر میگذارم.
اشکهایم هوای مسابقه با سیل را دارند.....
من جدایی را نمی پذیرم....
سکوت را نمی پذیرم.....
دوست دارم با ترنم بهاری وجود تو زندگی کنم....
پس بیا.....
بیا....
بیا و به من بگو تنهایم نمیگذاری
و مرا در بیابان دل شکستگی رها نمیکنی.
چرا که گذر ثانیه های من در گرو عشق توست تمام آرزوی من